آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 15 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

به وبلاگ اترین جون خوش اومدید

 

افتاد برگی از تاریخ زندگی و خداوند تو را به ما هدیه داد

 

تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱﴾

الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ ﴿۲﴾

الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ ﴿۳﴾

ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِأً وَهُوَ حَسِيرٌ ﴿۴﴾

خداحافظ مهد کودک خداحافظ آفرینش

سلام دختره ناز مامان دیروز اخرین روز مهد کودک بود و مربیهای مهربون براتون چشن گرفتن و اموزش هایی که توی این یک سال بهتون داده بودن برای مادرا شرح دادن از اوایل مهر پروژه ساخت گلخانه توی مهد شروع شده بود و از خاک مناسب رای کاشت انواع گیاه شروع کردید تا میزان رشد خوده گل و ریشه وهمچنین میزان نوری که هر گیاه لازم داره و خیلی موارد دیگه که به نظره من عالی بود تو این نه ما دوستای خیلی خوبی پیدا کردی و بهشون وابسته شدی یکی از دوستای صمیمیت حسنا جون هست که همش نگران دوری از ایشون هستی و من هم اخر مراسم ازتون یک عکس یادگاری گرفتم هر وقت دلت تنگ شد ببینی اخره مراسم به همه بچه ها نفری یک جوجه هدیه دادن برای تابستون تصمیم دارم ببرمت استخر و چ...
29 خرداد 1393

ثبت نام مدرسه پیش دبستان و افتادن دومین دندان شیری

سلام مهربونم بلاخره موفق شدم بعد از مدتی استرس شدید مدرسه مورد نظرو برای دخترم پیداکنم خیلی در مورد مدارس اطراف تحقیق کردم نا اینکه یکی از مدارسی که رفته بودم خیلی به معیار های من نزدیک بود که امیدوارم همینطور هم نتیجه بگیریم از جمله داشتن معلم خوب و با تجربه . محیط خوب برام خیـــــــــلی مهم بود و دوست داشتم حتما حیاط بزرگ و دلباز داشته باشه و همچنین امن و فضای شاد در نتیجه ثبت نام کردم که ان شاالله دختره عزیزم در این مدرسه موفق و سربلند بشه واما امروز دومین دندون شیری هم با اسرار اقای پدر افتاد یا بهتر بگم کنده شد البته دندون به مو اویزون بود و بابایی خلاص کرد مبارکــــــــــــــــه نفسم ...
27 ارديبهشت 1393

نمایشگاه کتاب , افتادن اولین دندان شیری

سلام نازنینم امروز به همراه خاله عاطفه (دوست مامانی) به نمایشگاه کتاب رفتیم و شما از شدت ذوق صبح زود بیدار شدی البته ما زودتر از خاله عاطفه به نمایشگاه رسیدیم و داخل چمن منتظر موندیم که همونجا متوجه افتادن اولی دندون دختر گل شدیم و دندون گذاشتی داخل دستمال که به بابا نشون بدی و کمی بعد عاطفه جون به اتفاق پسر گلش حامی جون رسیدن و راه افتادیم به سمت قسمت کودکان شما کلی کتاب خریدیو صورت نقاشی کردی و بعد هم خسته رفتیم داخل چمن نشستیم و چند ساعتی با حامی بازی کردی و زمان همینطور میگذشت و ما متوجه نمیشدیم بهمون خیلی خوش گذشت و روزه خیلی خوبی در کنا دوستان داشتیم و خسته به خونه برگشتیم و هنوز لباس در نیاوردم ازم خواستی کتاب برات بخو...
18 ارديبهشت 1393

در جست و جوی مدرسه

سلام عشق مادر دختره نازم ماشاالله بزرگ و خانم شدی و اینو میشه توی همه کارات مشاهده کرد خودت میری حموم بدونه مامان و کاملا تمیز خودتو میشوری صبح ها بیشتر اوقات زود بیدار میشی کاردستی های خیلی جالب درست میکنی و بیشتر از قبل به صحبت هایی که با هم میکنیم دقت میکنی عزیزم . عاشقه مهد کودکت هستی و اگه یک روز نتونی بری همش احساس دلتنگی میکنی امسال هم که باید بری پیش دبستان به خاطر اینکه از دوستات جدا میشی علاق ای به مدرسه نشون نمیدی یک دوست داری اسمش حسنا است و همیشه میگه حسنا خواهرمه تا میبینیش بغلش میکنی مامانی این روزا شدیدا دنبال مدرسه خوب میگردم هر روز میرم به یک یا دو مدرسه سر میزنم خیلی نگرانم  دارم تمام تلاشمو...
9 ارديبهشت 1393

تولــــــــــــــدت مبارک(5سالگی)

  سلام خوشگلم امروز تولد 5 سالگیته عزیزم چند روزه که همش میگی 16 فروردین تولدمه ما هم برات یک تولد کوچولو فعلا گرفتیم ولی شما نمیدونستی که قراره امشب برات تولد بگیریم خاله جون و باباو مامان جون اومدن خونمون بعد از میل کردن شام بابای شما رو برد بیرون ما هم تند تند بادکنک ها رو باد کردیم و کیک و شمع و فشفشه و دوربینو اماده گذاشتیم به بابا زنگ زدم که بیاید خونه خاله جون یه اهنگ خوشگل گذاشت و فشفشه ها رو روشن کردیم چراغ ها هم خاموش و شما وارد خونه شدی کلی تعجب و بعد یه عالمه خوشحالی اومدی سراغم و گفتی مامان این همه بادکنک از کجا خلاصه نشستی پشت میز و شمع و فوت کردی مرتب یه...
16 فروردين 1393

سفر عید

سلـــــــــــــــــام یک هفته در نوشهر ساکن شدیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم رشت رشت شهره بسیار زیبا و خوش اب و هوایی بود و خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا بازاره سنتی رشت که من خیلی دوسش دارم و اترین خانوم توی بازاره رشت فقط دنبال مرغ و اردک ها بود و بعد از رشت دوستای مهربونمون ما رو به تالش دعوت کردن که دیگه هر چی بگم کم گفتم ما رو به روستا بردن و آترین فقط در فضای باز بود و اصلا راضی نمیشد بیاد داخل خونه که اونم حق داشت با دیدن حیوانات اهلی ذوق زده شده بود توی این چند روز مامانی یه خرده بیحال بود و برگشتیم رشت که صبح متوجه شدیم بلــــــــــــــــه مامانی هم آبله مرغون گرفته به جای ادامه سفر تصمیم گرفتیم برگردیم ته...
14 فروردين 1393