این روزهــــــا.....
سلام وجودم
دخترکم این روزها ماشین نداریم و بابا ماشینمونو امانت داده به کسی من و شما هر روز بی حوصله تر از روزهای قبل اخه ما عادت داریم از خواب که بیدار شیم بریم خونه مامان جون و الان یک هفتست که نتونستیم بریم
شما هم همش میگی دلم واسه مامان وبابا و خاله جون یه ذره شده
خاله جونه مهربون با تمام خستگیش بعد از اداره اومد خونه ما و چند ساعتی پیشمون موند
دیشب که دیگه حسابی دلمون گرفته بود باباجون برای شام اومد دنبالمون وبردمون رستوران یه جای خوش اب و هوا حسابی خوش گذشت
چند تا عکس گرفتم که شما همکاری نمیکردی زیاد خوب نشد با این حال در ادامه مطلب میزارم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و اما امروز عزیزه جانم
امروز اولین روز ازمایشی رفتن به مهده کودک بود و باید صبح زود بیدار میشدی
عزیزم چون دیشب دیر خوابیده بودی فکرنمیکردم به راحتی بیدار بشی اما تا صدات زدم با خوشحالی بیدار شدی و صبحانه خوردی و اماده شدیم بابایی برامون اژانس گرفت و رفتیم از در که وارد شدیم با مربیت اشنا شدی خاله هانیه که به نظر من خیلی مربیه دوست داشتنی و خوبیه
رفتی سر کلاس و منم بیرون نشستم همش منتظر بودم سراغی از من بگیری که دیدم خبری نشد کلی بازی کردی و یه کار دستی هم توی کلاس خلاقیت درست کردی و اوردی به من نشون دادی اینم عکسش
طبقه گفته شما ساحل درست کردی
اترین و مامان جون