عید فطـــر .....خونه مامان جون
سلام عشقه مامان
دیروز اخرین روزه ماه رمضون بود و چند وقتی بود دلمون واسه مهسا (دختر دائی مامانی)تنگ شده بود زنگ زدم و محسا و خاله جونو دعوت کردم خاله جون هر روز صبح میره سره کار و تا ساعت ٥ ادارست برای همین مدتی بود یه دله سیر پیشه هم نبودیمو من و شما حسابی دلتنگش شده بودیم البته اگه ما هر روز باهاش تلفنی حرف نزنیم انگار یه چیزی گم کردیم خلاصه شما از لحظه ای که خاله جون و مهسا اومدن فقط دلت میخواست با شما بازی کنن و حرف بزنن بعدشم همه ی لاکاتو اوردیو هر بلایی که دلت خواست سره ناخن های مهسا اوردی اون بنده خدا هم حرفی نزد وقتی هم میخواستن برن شما جلوشونو میگرفتی و مخالفت میکردی و دیروز تا بعد از ظهر با هم بودیم و خیلی خوش گذشت
شب برای عید دیدنی رفتیم خونه مامان و تو که چند باری سیدی داداش سیاه و دیده بودی همش به بابا گیر میدادی از اول که نشست توی ماشین گفتی بابا زود کمربندتو ببند بعدشم بابا که در حاله خوردن اجیل بود جلوشو میگرفتی و میگفتی موقع رانندگی نباید چیزی خورد ماشالا به بابا که تلفن هم صحبت میکرد و شما همش در حاله تذکر دادن بودی و از همه مهمتر گفتی:مامانی من هیچ وقت توی ماشین نمیام جلو روی پای مامانم بشینم چون خطر داره منم حسابی قربون صدقه دختره مهربونم رفتم عزیزه مامان تو در همه حال باعثه شادی همه ی مایی قربونه چشمات بشم مادرجون
بابا جون گوسفند قربونی کرده بود و برامون شام کباب درست کردن البته خاله جون یه خرده دل درد و بی حال بود ولی ماما جون خیلی خوشحال بود شما هم همش دنباله کوچکترین فرصتی بودی که با بابا جون بازی کنی منم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس ازتون گرفتم که توی ادامه مطلب میذارم
بابا جون در حاله بازی با اترین جونـــــــــی