سفـــــــــــر شمال
چهارشنبه صبح بابایی زنگ زد و گفت بعد از کلاس شنا اترین اماده باشید بریم
شمال نفسی مامان هم که عاشقه شماله خیلی خوشحال شدی به من
کمک کردی که زودتر وسایلمونو جمع کنیم بابایی اومد و راه افتادیم در طوله
مسیر همش میگفتی چرا نمیرسیم خلاصه خیلی عجله داشتی
تا اینکه رسیدیم تا رفتیم توی خونه با اینکه مامان جون تازه کله خونه رو تمیز
کرده بود طبقه معمول چشمم به کرم ها عنکبوت های شمال افتاد سریع خونه
رو جارو زدم و تا ساعت ٣ از ترسه حشرات نمیتونستیم بخوابیم بابایی که اصلا
عین خیالش نبود اما من و شما از ترس رو زمین نمیرفتیم وبلاخره شما اومدی
به منو بابایی چسبیدیو خوابیدی از صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم
بیرون و کلی خوش گذشت البته جای خاله جــــــــــــون خیلی خالی بود.
وجمعه شب هم بر خلافه میله شما برگشتیم تهران
اینم عکســــــــاش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی