مـــــــــاه دی
سلام عشق مامان دهم دی تولد بابا جون و خاله جون بود خیلی خوش گذشت 10/10/92 باباجون 51 ساله وخاله جون 28 ساله باباجون یه خورده کسالت داشت و بیحال بود 13/10 92 جمعه بابا و مامان جون مسافره کربلا شدند وبه سلامتی رفتند و جاشون خیلی خیلی خالی بود واترین خانم مرتب خبرشون و میگرفت و یک روز هم به اسراره دخترم رفتیم خونه مامان جون تا باورش بشه که نیستن جمعه 20 دی بلیط برگشت داشتن و به علت تاخیر 2:30 دقیقه بامداد رسیدند که اترین هم بیدار موند تا بابا جون و مامان جونو بینه وقتی که رسیدند دختری از شوق فقط میدوید تا خودش رو به بغل باباجون رسوند و بعد هم مامان جون یه چیزی که اترینم و نگران کرده بود این ب...
نویسنده :
مامانی
13:54
شب یلـــــــــــدا
و خدا شب را آفرید و ستارگان را و آنگاه طولانی ترین شب را به عاشقان هدیه داد ایرانیان همواره شیفته ی شادی و جشن بوده اند و این جشن ها را با روشنایی و نور می آراستند. آن ها خورشید را نماد نیکی می دانستند و در جشن هایشان آن را ستایش می کردند. در درازترین و تیره ترین شب سال، ستایش خورشید نماد دیگری می یابد. مردمان سرزمین ایران با بیدار ماندن، طلوع خورشید و سپیده دم را انتظار می کشند تا خود شاهد دمیدن خورشید باشند و آن را ستایش کنند. در گذشته، آیینهایی در این هنگام برگزار میشده است که یکی از آن ها جشنی شبانه و بیداری تا بامداد و تماشای طلوع خورشید تازه متولد شده، بوده است. جشنی که از لازمههای آن، حضور کهنسالان و بزرگان خانو...
نویسنده :
مامانی
17:56
این چند روز
سلام به دخترم و همه دوستای خوبم که همیشه به ما سر میزنند خاله رزیتای عزیزم ممنون که همیشه جویای احواله ما هستید ما همیشه به وبلاگه ارمیتا جون میایم و روی ماهشو میبینیم اما به دلیله باز نشدن قسمت کد نویسی نمیتونیم براتون نظر بزاریم ما رو ببخشید. اول از همه باید بگم که 15 اذر تولد خاله نصیبه بود و به همین مناسبت یه سری مهمون دعوت کردیم و واسه شادیش ختم انعام خوندیم و مامان جون هم زحمته آش رو کشید اینم عکسه کیک خاله چند روزه پیش گفتی مامان میخوام گل بکارم رفتی یه کاسه برداشتی و توش دستمال گذاشتی و روشم یه خورده عدس ریختی و هر روز رشدش رو نگاه میکردی و کلی ذوق داشتی البته به گفته خودت میخوای وقتی بزرگتر شد ببری توی خاک بکا...
نویسنده :
مامانی
18:29
شیرین زبونی
آترین: بابا ما رو ببر بیرون بابا: کجا بریم آترین: بریم یه دور بزنیم حالو هوامون عوض بشه من: بابا : بریم دخترم آترین : آخ جـــــــــــون بیرون . آخ جــــــون پاساژ .آ خ جـــــــــــون بیرون . آخ جــــــون پاساژ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آترین : مامان من داداش میخوام مامان: بابا:به مامان بگو واست داداش بیاره آترین: نه خاله جون باید واسه من داداش بیاره مامان: خاله جون نمیتونه نی نی بیاره آترین: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا مامان: خاله جون میره سرکار برای همین فعلا نمیشه نی نی بیاره آترین: خوب پنجشنبه ها که نمیره سره کار بگو پنجشنبه واسه من داداش بیاره مامان...
نویسنده :
مامانی
16:32
سفـــر به زاهدان و زابل
امید زندگیم سلام ما در روزه سه شنبه ساعت 12:30 پرواز داشتیم به سمته زاهدان اترین جونم چند هفته ای بود که لحظه شماری میکرد برای دیدن خانواده پدر صبح با اولین صدایی که کردم با شوق از خواب بیدار شد و اماده رفتن به فرودگاه شدیم بابا که برای کاری زودتر از خونه بیرون رفته بود توی اتوبان به ما پیوست اترین در طوله مسیر مرتب از عسل جون (دختر عمو سعید)حرف میزد ولی عسل به همراه مامانش به مسافرت رفته بود و امکانش نبود ببینیمش ومن از ساسان و سوسن(بچه های عمه فریده) میگفتم چون خیلی وقت بود که ندیده بود و یادش نبود وقتی سواره هواپیما شدیم همه صحبتمون از خانواده بابایی بود و من برای دخترم سعی میکردم یاداوری کنم عمه فریبا و پسرش و عمو...
نویسنده :
مامانی
16:11
تـــــــــــب
ماه من سلام چند روزیه که سرما خوردی و منم مرتب در حاله رسیدگی به شما هستم که انشاالله زودتر خوب بشی آخه مامانی از تب خیلی میترسه عزیزم هر وقت طب میکنی یاد 6 ماهگیت میفتم که یه بار حسابی تب کردی و ما بردیمت بیمارستان تهران و واقعا از این بیمارستان افتضاح متاسف شدم و از یه طرف بیماری تو از طرفه دیگه رسیدگی نکردن دکترا و اینکه اصلا با من حرف نمیزدن و منم صبح روز بعد با رضایت خودم مرخص کردمت و بردمت یه بیمارستانه دیگه که دکتر نریمان پزشک معالج شما بود و معلوم شد دلیله این همه تب عفونت ادراره البته بعد از گرفتن اب نخاع و... ولی تو این بیمارستان اصلا بهم سخت نگذشت چون واقا دکترا و پرستارا رسیدگی میکردن واز اون به بعد هر شبی که تب دا...
نویسنده :
مامانی
16:06