آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

هدیه باباجــــــون (baby born)

امروز ساعت ٢ رفتیم استخر طبقه معمول خیلی خوب بودی و تلاش میکردی شنا یاد بگیری بعد از کلاست اومدیم خونه تا رسیدیم صفورا زنگ زد و گفت پاشید بیایید خونه مامان اینا ما هم لباسامونو هنوز در نیاورده بودیم راه افتادیم هم زمان با خاله جون رسیدیم. یه خورده بازی کردی ما هم حرف زدیم و میخواستیم بیایم خونه که بابا جون رسید و گفت منم میخوام باهاتون بیام بریم جایی (مدتی بو که توی شبکه پرشین تــون تبلیغه یه عروسک رو میدیدی که شیر میخورد غذا میخورد و گریه و جیش و پی پی میکرد به اسم baby bornو همش میگفتی ازینا میخوام) خلاصه بابا جون که متوجه علاقه زیاده شما به این عروسک شده بود ما رو برد دمه یه مغازه و اونو برات خرید شما هم که از خوشحالی سر از پا نمی...
7 مرداد 1392

اش نذری

دیشب برای افطار اش درست کردم اش نذری      خدایا ظهور آقا امام زمان ، دوازدهمین امام شیعیان جهان را نزدیک تربگردان .  خداوندا تمام بیماران رالباس عافیت بپوشان . خدایا به همه مستضعفان ،خودت نعمت فراوان ببخش و خدایا  خودت حاجت همه حاجتمندان را بر آورده به خیر بفرما . خدا جونم به همه ی بچه ها سلامتی و عاقبت بخیری عطا کن خدا جونم اترین ومجیده من همیشه بخندن و خوشحال باشن خدایا دخترم رو نور دیده ام رو حفظش کن خدای مهربون پدر و مادرم و خواهرم رو حفظ کن ...
3 مرداد 1392

استخر و ناخن

امروز ساعته 2 رفتیم استخر وای عسلکم ماشالا جلسه ی پنجمت بود ولی بدونه کوچکترین ترسی تلاش میکردی شنا یاد بگیری مامانای دیگه میگفتن چرا بجه هاشون با بازو بند شنا میکنند ولی اترین جون بازو بند نداره دختری مامان خوب حرفه مربیشو گوش میکنه و دقیقا همون کارو انجام میده و مرجان جون (مربی) از دور همش به من اشاره میکنه اترین عالیه .توی استخر یه سرسره ابی داره که تو قسمته عمیقه همه بچه ها حتی بچه های 12 ساله هم میترسیدن ازش سر بخورند ولی شما عاشقه سر خوردنی همش از مربیت میخای که بهت اجازه بده بری سرسره خیلی دوســـــــــــــــــــت دارم نفسه مامان بعد از استخر خاله جون واسم نوبته ارایشگاه گرفته بودو باید مستقیم میرفتم پیشش در نتیجه مجبور ب...
2 مرداد 1392

سفـــــــــــر شمال

چهارشنبه صبح بابایی زنگ زد و گفت بعد از کلاس شنا اترین اماده باشید بریم شمال نفسی  مامان هم که عاشقه شماله خیلی خوشحال شدی به من کمک کردی که زودتر وسایلمونو جمع کنیم بابایی اومد و راه افتادیم در طوله مسیر همش میگفتی چرا نمیرسیم خلاصه خیلی عجله داشتی تا اینکه رسیدیم تا رفتیم توی خونه با اینکه مامان جون تازه کله خونه رو تمیز کرده بود طبقه معمول چشمم به کرم ها عنکبوت های شمال افتاد سریع خونه رو جارو زدم و تا ساعت ٣ از ترسه حشرات نمیتونستیم بخوابیم بابایی که اصلا عین خیالش نبود اما من و شما از ترس رو زمین نمیرفتیم وبلاخره شما اومدی به منو بابایی چسبیدیو خوابیدی از صب...
29 تير 1392

بـــــــاغ

  دیروز که جمعه بود به همراه مامان جون و خاله جون و عمو حمید ودایی   مسلم  رفتیم باغ دماوند دختر گلم از صبح که بیدار شدی یه سره می   پرسیدی کی میریم باغ وبالاخره ساعت ٢ خاله جون زنگ زد که حرکت   کنیم ساعت ٥ رسیدیم دماوند البته یه خورده تو را ه وایستادیم تا دایی   ب یاد دیر شد . شما و امیر از لحظه ای که رسیدیم شروع کردید به بازی و کلی بهتون   خوش گذشت ما بزرگترها هم مشغوله چیدن البالو بودیم   توی استخر باغ پر از بچه قورباغه های ریز بود شما هم اونارو گرفتی و   ریختی توی قوطی اب وبا خوشحالی میگفتی که ماهیه سیاه گرفتم هر &...
22 تير 1392