آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 28 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

شیرین زبونی

آترین: بابا ما رو ببر بیرون بابا: کجا بریم آترین: بریم یه دور بزنیم حالو هوامون عوض بشه من: بابا : بریم دخترم آترین : آخ جـــــــــــون بیرون . آخ جــــــون پاساژ .آ خ جـــــــــــون بیرون . آخ جــــــون پاساژ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آترین : مامان من داداش میخوام مامان: بابا:به مامان بگو واست داداش بیاره آترین: نه خاله جون باید واسه من داداش بیاره مامان: خاله جون نمیتونه نی نی بیاره آترین: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا مامان: خاله جون میره سرکار برای همین فعلا نمیشه نی نی بیاره آترین: خوب پنجشنبه ها که نمیره سره کار بگو پنجشنبه واسه من داداش بیاره مامان...
12 آذر 1392

سفـــر به زاهدان و زابل

امید زندگیم سلام ما در روزه سه شنبه ساعت 12:30 پرواز داشتیم به سمته زاهدان اترین جونم چند هفته ای بود که لحظه شماری میکرد برای دیدن خانواده پدر صبح با اولین صدایی که کردم با شوق از خواب بیدار شد و اماده رفتن به فرودگاه شدیم بابا که برای کاری زودتر از خونه بیرون رفته بود توی اتوبان به ما پیوست اترین در طوله مسیر مرتب از عسل جون (دختر عمو سعید)حرف میزد ولی عسل به همراه مامانش به مسافرت رفته بود و امکانش نبود ببینیمش ومن از ساسان و سوسن(بچه های عمه فریده)  میگفتم چون خیلی وقت بود که ندیده بود و یادش نبود وقتی سواره هواپیما شدیم همه صحبتمون از خانواده بابایی بود و من برای دخترم سعی میکردم یاداوری کنم عمه فریبا و پسرش و عمو...
26 آبان 1392

تـــــــــــب

ماه من سلام چند روزیه که سرما خوردی و منم مرتب در حاله رسیدگی به شما هستم که انشاالله زودتر خوب بشی آخه مامانی از تب خیلی میترسه عزیزم هر وقت طب میکنی یاد 6 ماهگیت میفتم که یه بار حسابی تب کردی و ما بردیمت بیمارستان تهران و واقعا از این بیمارستان افتضاح متاسف شدم و از یه طرف بیماری تو از طرفه دیگه رسیدگی نکردن دکترا و اینکه اصلا با من حرف نمیزدن و منم صبح روز بعد با رضایت خودم مرخص کردمت و بردمت یه بیمارستانه دیگه که دکتر نریمان پزشک معالج شما بود و معلوم شد دلیله این همه تب عفونت ادراره البته بعد از گرفتن اب نخاع و... ولی تو این بیمارستان اصلا بهم سخت نگذشت چون واقا دکترا و پرستارا رسیدگی میکردن واز اون به بعد هر شبی که تب دا...
11 آبان 1392

اترین به فیتیله رفت

سلام زیبای من ٣شنبه باهامون تماس گرفتن و گفتن اترین جون برای جمعه اماده فیتیله باشه خیلی خوشحال شدم و خبرو به شما دادم شما هم از خوشحالی بیهوش (الکی) شدی و واسه من فیلم بازی میکردی حلاص لحظه شماری میکردم تا امروز صبح که از خواب بیدارت کردم و رفتی حموم و لباس پوشیدیم . شما یه شومیزه استین بلند و شلوار سرمه ای کتون و کفش کتونی و یه روسری زرد گلدار پوشیدی البته قانون برنامه های تلوزیون لباس پوشیده است خیلی بهت خوش گذشت و خیلی خوشحال شدی که تونستی تو برنامه فیتیله شرکت کنی چون هر دفعه که این برنامه شروع میشد شما هم میرفتی رو مخه من مامان منو ببر فیتیله جمعه تعطیله خدا رو شکر که دختره خوشکلم تونست به خواستش برسه &...
3 آبان 1392

پارک صدف

سلام نفسه مامان چند روزی بود که منتظر امروز بودی چرا ؟ چون امروز خاله نرگس از برنامه رنگین کمان اومد پارک دمه خونمون با شوق و ذوق حسابی شما رفتیم پارک و به برنامه خودمونو رسوندیم به زور یه جا پیدا کردیم نشستیم شما هم حسابی دست زدی و جیغ و هورا .... هوا هم سرد بود خیلی جالب بود که یه سری مادر بزرگ ها  هم اومده بودن و کلی حال میکردن ...
18 مهر 1392

4 سال و 6 مـــاه

چهار سال و 6 ماه است که تو به دنیا آمده‌ای دخترکم! آترینه من ! خوشکلم! عزیزم ممنونم که چهار سال و شش ماه است که خوبی‌ها را برایم هدیه آورده‌ای. ممنونم که هستی، فرشته خوبی‌ها احساس میکنم خیلی زود گذشت وقتی به مهد میرویم مادرها میگویند متولدین 88 ساله بعد به پیش دبستان میروند و من به فکر فرو میروم و میدانم که به زودی شما را به مدرسه خواهم برد و چشم به هم بزنیم راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و یه عالمه ارزوهای مادرانه دخترم اکنون خیلی فهمیده تر از قبل شده ای گاهی که سوال یا نظری از شما میخواهم در جوابم می گویی هر چی شما صلاح بدونی  و ان لحظه انقدر میبوسم و فشارت میدهم که  نفست به سختی می ...
16 مهر 1392

اتریـــــــن شیرینه مامان

اترینم دختر قشنگم این دومین روزی هست که به همراه بابا به مهد میری روز اول هر چی باهات صحبت کردم راضی نشدی و فقط اسرار میکردی مامان باید منو ببره زنگــــــــــــــــــــ تلفن................. (دخترم الان از مهد تماس گرفتن تمام تنم داره میلرزه خانمی که تماس گرفت اروم اروم پشته تلفن گهت در حین بازی یکی از بچه ها صورتت رو گاز گرفته اول پشت تلفن خشک شدم و بعد از توضیحات خانم پرسدم گاز در چه حدی بوده چیکار کرده با صورت دخترم و ایشون هم فرمود فقط یه خورده قرمز شده و چیز خاصی نیست و اترین هم اظهار ناراحتی نکرده........ مادرم من برای مهد گذاشتن شما خیلی تلاش کردم جای خوب پیدا کنم دورترین راه رو میرم ولی دوست دارم بهترین باشه وهمه مشک...
6 مهر 1392

اولین روز مهد کودکــــــــــــ

سلام نـــازنینم عزیزه دلم امید وارم همیشه سلامت و خوشحال باشی گله مامان الان که دارم برات مینویسم شما مهد تشریف دارید دیشب ساعت 9:30 خوابیدی که صبح بتونی زود بیدار شی با اینکه کله تابستون تا ساعت 11 میخوابیدی امروز خیلی خوب ساعت 8 بیدار شدی و امادت کردم برای رفتن به مهد و شما هم گیر دادی که میخوای چادری که خاله جون از مشهد دیروز برات اورده بود بپوشی و کاره خودت رو کردی با خوشحالی وارده مهد شدی و مربیای مهربون دور تک تکتون میچرخیدن اول یه خورده به من چسبیدی ولی یه خورده که گذشت دیگه نیومدی سراغم بعدشم با تردید اومدم ازت خداحافظی کنم ترسیدم بیشتر استرس بگیری و بچسبی بهم ولی قربونت برم با خوشحالی گفتی مامان برو بهت گفتم عزیزم ن...
1 مهر 1392