آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 28 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

اش نذری

دیشب برای افطار اش درست کردم اش نذری      خدایا ظهور آقا امام زمان ، دوازدهمین امام شیعیان جهان را نزدیک تربگردان .  خداوندا تمام بیماران رالباس عافیت بپوشان . خدایا به همه مستضعفان ،خودت نعمت فراوان ببخش و خدایا  خودت حاجت همه حاجتمندان را بر آورده به خیر بفرما . خدا جونم به همه ی بچه ها سلامتی و عاقبت بخیری عطا کن خدا جونم اترین ومجیده من همیشه بخندن و خوشحال باشن خدایا دخترم رو نور دیده ام رو حفظش کن خدای مهربون پدر و مادرم و خواهرم رو حفظ کن ...
3 مرداد 1392

استخر و ناخن

امروز ساعته 2 رفتیم استخر وای عسلکم ماشالا جلسه ی پنجمت بود ولی بدونه کوچکترین ترسی تلاش میکردی شنا یاد بگیری مامانای دیگه میگفتن چرا بجه هاشون با بازو بند شنا میکنند ولی اترین جون بازو بند نداره دختری مامان خوب حرفه مربیشو گوش میکنه و دقیقا همون کارو انجام میده و مرجان جون (مربی) از دور همش به من اشاره میکنه اترین عالیه .توی استخر یه سرسره ابی داره که تو قسمته عمیقه همه بچه ها حتی بچه های 12 ساله هم میترسیدن ازش سر بخورند ولی شما عاشقه سر خوردنی همش از مربیت میخای که بهت اجازه بده بری سرسره خیلی دوســـــــــــــــــــت دارم نفسه مامان بعد از استخر خاله جون واسم نوبته ارایشگاه گرفته بودو باید مستقیم میرفتم پیشش در نتیجه مجبور ب...
2 مرداد 1392

سفـــــــــــر شمال

چهارشنبه صبح بابایی زنگ زد و گفت بعد از کلاس شنا اترین اماده باشید بریم شمال نفسی  مامان هم که عاشقه شماله خیلی خوشحال شدی به من کمک کردی که زودتر وسایلمونو جمع کنیم بابایی اومد و راه افتادیم در طوله مسیر همش میگفتی چرا نمیرسیم خلاصه خیلی عجله داشتی تا اینکه رسیدیم تا رفتیم توی خونه با اینکه مامان جون تازه کله خونه رو تمیز کرده بود طبقه معمول چشمم به کرم ها عنکبوت های شمال افتاد سریع خونه رو جارو زدم و تا ساعت ٣ از ترسه حشرات نمیتونستیم بخوابیم بابایی که اصلا عین خیالش نبود اما من و شما از ترس رو زمین نمیرفتیم وبلاخره شما اومدی به منو بابایی چسبیدیو خوابیدی از صب...
29 تير 1392

بـــــــاغ

  دیروز که جمعه بود به همراه مامان جون و خاله جون و عمو حمید ودایی   مسلم  رفتیم باغ دماوند دختر گلم از صبح که بیدار شدی یه سره می   پرسیدی کی میریم باغ وبالاخره ساعت ٢ خاله جون زنگ زد که حرکت   کنیم ساعت ٥ رسیدیم دماوند البته یه خورده تو را ه وایستادیم تا دایی   ب یاد دیر شد . شما و امیر از لحظه ای که رسیدیم شروع کردید به بازی و کلی بهتون   خوش گذشت ما بزرگترها هم مشغوله چیدن البالو بودیم   توی استخر باغ پر از بچه قورباغه های ریز بود شما هم اونارو گرفتی و   ریختی توی قوطی اب وبا خوشحالی میگفتی که ماهیه سیاه گرفتم هر &...
22 تير 1392

شعر

شعرهایی که دخترم توی مهدکودکه مهدی یاران حفظ کردی رو تو این پست برات مینویسم   in a cottage in a wood in a cottage in a wood alittle man at the window stood he saw a rabbit running by knocking at the door. help me  help me   the rabbit said before the hunter shoots me dead come little rabbit com with me hapy we shall be     twinkle twinkle little star twinkle twinkle little star how i wonder what you aare up above the world so high like a diamond in the sky twinkle twinkle little star how i wonder what you aare head shoulders knees and toes knees and toe...
17 تير 1392

شیطون بلا

دختر عزیزم امروز دقیقا 4 سالو 3 ماهته و هر روز که میگذره بزرگتر و خانم تر میشی ودر عین حال پر انرژی الان در ماه تابستان هستیم و روزها طولانیه اما من با وجود تو نمیفهمم کی شب میشه هر لحظه یه خواسته ویا یه جور بازی ازم میخوای . یه کچولو هم شیطونی سعی میکنی حتما حرف خودت رو به کرسی بشونی دیشب برای شام سوپ درست کردم سوپ یکی از غذاهای مورد علاقته .تو هم پاتو کردی تو یه کفش که باید با ملاقه غذا بخوری منم حرفی نزدم و گذاشتم کار خودتو بکنی نفسی مامان     الان تقریبا 2 هفته است که پای مامان جون شکسته وکچ گرفته ما هم سعی میکنیم بیشتر وقتمون رو بریم بیشش که یه خرده بهش کمک کنیم .دیروز که رفته بودیم اونجا مامان جون و بابا جون خوا...
16 تير 1392

نماز خوندن

الهی قربونت برم اینقدر خوشکل نماز میخونی                                     دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی ، دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی ، دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی دوستت دارم چون به یک نگاه ، عشق منی . . .   ...
13 تير 1392